امروز قراره بابا بیاد بریم واکسن دوماهگی جیگر طلا رو بزنیم. بعد از اومدن بابا سه تایی رفتیم مرکز بهداشت. اول قد و وزنتو گرفتن. من که دل نداشتم ببینم به پسر نازم واکسن می زنن بابا گذاشتت روی تخت و پرستارم واکسنتو زد الهی بگردم درد داشت فسقلی من جیغ کشید ر ...
امروز قراره دایی بابک، زن دایی، دایی مهدی و مامان بزرگ بیان اینجا دیدنت. تقریبا ظهر رسیدن همشون از دیدنت خیلی ذوق زده شدن. قراره چند روزی بمونن. زن دایی که همش قربون صدقه ی تو میشد. دایی بابکم هی می اومد و نگات می کرد. مامان بزرگ دو روز موند بعد با بابایی رفت اسفراین. دایی بابکشون هم بعد از چند روز رفتن مسافرت. از مسافرت که برگشتن برات سوغاتی های خوشگلی آوردن ...
امروز (پنج شنبه 30/4/1390) از بیمارستان مرخص شدم، بابایی و باباجون اومدن دنبالمون تا ما رو ببرن خونه، خیلی خوشحال بودم مامان جون تو رو بغل کرد( الهی بگردم مامان جون تو این چند روزه خیلی خسته شد خیلی خیلی زحمت کشید) از بیمارستان اومدیم بیرون سوار ماشین شدیم. خونه که رسیدیم دم در یک گوسفند پشمالوی ناز رو قربونی کردن. قدم عشق زندگی مامان و بابا به خونه مبارک ...
نام : آرتین تاریخ تولد : 28/4/1390 روز تولد : سه شنبه محل تولد : سمنان/ بیمارستان امیرالمومنین(ع) وزن : 3کیلو و 135 گرم قد : 51 دور سر : 35 ساعت ورود به این دنیا : 45/10 ...
امرو ز ( دوشنبه 27/4/1390) خیلی استرس دارم کمی هم هیجان زده ام. با بابا رفتم دکتر نامه بستری رو گرفتم بعدش هم رفتم بیمازستان یکسری آزمایش انجام دادم. الان 12 شبه همه خوابن ولی من خوابم نمی بره ، مامانی ، بابا یی و خاله مینا تقریبا 3 هفته ای هست که اومدن اینجا تا تو به دنیا بیایی. لحظه شماری می کنم تا صبح بشه.
سلام پسر نازم ببخشید که یکمی دیر برات وبلاگ درست کردم. آخه تازه با نی نی وبلاگ آشنا شدم ولی بهت قول میدم تموم نوشته هایی که تو دفتر خاطراتت برات نوشتم رو وارد وبلاگت بکنم. دوسسسسسسسست دارم ...